اشک هایش را با پشت دستانش پاک میکرد ..... صورتش سیاه شد ...پشت دستانش سیاه بود و ترکیب آن با اشک باعث سیاهی صورتش هم شده بود .... دستانش خسته بود ...دستانش خیلی خسته بود .... افتاب هم که بود .. اما فرق ما یک شیشه بود ! او زیر آفتاب سوزان تابستانی و من آنور تر داخل ماشین و زیر باد کولر ..... یک شیشه چقدر فرق داره که با این تفاوت کوچک تو اینگونه رنجور شده ای ؟ تو کودکی باید کودکی کنی اما حالا مرد شده ای و شدی معلم افرادی که هر روز بی توجه به تو از کنارت گام بر می دارند .... دلم رنجیده هست که هر روز تو را اینجا ببینم ... ...کیسه را که نگاه می کنم لبالب پر است و آنقدر تو کوچک هستی که انتهای کیسه روی زمین کشیده می شود ... اینها مهم نیست ، مهم شرافت توست که حالا دسته گدایی دراز نمیکنی بلکه تو به هزاران جوان که سالها از تو بزرگ ترند درس مردی و غیرت را داده ای که دیگر با یک اسپند دان به جان ماشین ها نیوفتد و طلب پول نکند ... کارت سخت است ... کارت سنگین هست .. اما ... اما کدامین قانون تو را به اینجا رسانده ...... تو اینجایی که هر روز مرا به من یاد آوری کنی .....و به هزاران انسان دیگر ...
پ.ن = دلم گرفته برای کودکا...نه ... کار !